کد مطلب:313981 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:181

فقط یادم هست که گفتم یا اباالفضل
جناب مستطاب حجةالاسلام و المسلمین عالم فاضل ارجمند و نویسنده ی توانا، آقای حاج سید ابوالفتح دعوتی طی مكتوبی به انتشارات مكتب الحسین علیه السلام می نویسند:

ظاهرا در سالهای 45 و 46 بود كه با آقای نیك پندار و روشن (از همكاران محترم



[ صفحه 356]



دبیرستان علوی) آشنا شده بودم. مرحوم نیك پندار سرپرستی اردوی جامعه تعلیمات اسلامی را در كرج به عهده داشت و مرحوم روشن كارگاه صنعتی اردو را اداره می كرد.

این اردو در باغ معروف به باغ نخستین در محوطه ی بسیار بزرگ و پردرخت اداره می شد.

باغ نخستین در تابستانها محل اجتماع گروه های گوناگون و مختلف مذهبی بود و عموما در اختیار جامعه ی تعلیمات اسلامی قرار داشت. بنده هم در آنجا با آقایان مأنوس بودم و گاهی هم با برخی دوستان در باغی در نزدیكیهای باغ نخستین، طول تابستان را در آنجا سپری می كردیم.

یك روز به مناسبتی، گویا به علت وقوع زلزله ای، من به آقای نیك پندار و جناب روشن گفتم: بیشتر این زلزله ها، در یك وقتهای معین و معلومی وقوع می یابند و قابل پیش بینی هستند، و زلزله های ویرانگر، اصولا یا در دوره ی محاق ماه واقع می شوند (یعنی اول و آخر ماه) و یا در نیمه ی ماه، كه اگر در نیمه ی ماه واقع بشود، زلزله در روز اتفاق می افتد و اگر در اول ماه و یا آخر ماه باشد زلزله در نیمه های شب واقع خواهد شد. و سپس یك نقشه ای كشیدم و گفتم ما فعلا داریم به سوی یك زلزله ی نسبتا شدید پیش می رویم و در اول این ماه، شاهد زلزله خواهیم بود.

مدتی از این سخن گذشت. آقای نیك پندار و روشن، همیشه صبح زود ساعت شش از تهران حركت می كردند ساعت هفت بامداد به اردو می آمدند. من یك روز بعد از نماز صبح خوابیده بودم كه دیدم درب اطاق ما را، كه در باغ مجاور اردو بود در محكم می زنند. بیدار شدم، دیدم مرحوم نیك پندار با آن چهره ی همیشه خندان و شاد خودش می گوید: آقای سید ابوالفتح، چقدر می خوابی؟! امشب اول ماه بود، مگر نشنیدی كه رادیو اعلام كرد كه در فلان نقطه (كه فعلا خاطرم نیست كه كجا بود، لیكن در اطراف خراسان و شاید گناباد بود). زلزله شده است، مطابق این نقشه و طراحی كه شما داده ای! و خیلی صحبت و بگو بخند و...

بعد در یك فرصتی می رفتم نزد آقای روشن - گویا بعد از صرف ناهار بود- در اردو، ایشان هم پیرامون آن زلزله صحبت كردند و بعد گفتند من هم یك داستانی از زلزله دارم و شما كه اهل قلم هستید، خوب است این داستان را بنویسید. سپس ایشان، كه



[ صفحه 357]



خودش هم ظاهرا اهل سبزوار و خطه ی شرق ایران بود، گفت:

فلان آقای روحانی، كه من اسم آن آقا را به خاطر ندارم، در زمانهای قدیم، روزی از مشهد حركت می كند و عازم دهكده ای در اطراف گناباد كه گویا سرودشت نام داشته می شود تا در دهه ی اول محرم آنجا روضه بخواند. در آن ایام این راه را تكه تكه می رفتند و ماشین مستقیم نبود.

آری، ایشان كوله بار سفرش را برمی دارد و به جانب گناباد حركت می كند. در میانه ی راه ماشین خراب می شود و این آقای روحانی برای اینكه شب اول ماه به آن دهكده ی مورد نظر برسد، در میان راه یك گاری را می بیند كه دو سه نفر بر آن سوار بوده اند، آن آقای روحانی هم از آنان تقاضا می كند و به همراه آنان روانه ی دهكده می شود.

در طول راه صحبتهای مختلف پیش می آید و این روحانی بی خبر از مسائل، در مورد خلفای اول و دوم بحث می كند و به آنان دشنام و ناسزا می گوید، آن طور كه مرسوم آن روزگار بوده است. غافل از آنكه همراهان وی و صاحبان گاری از آن سنیهای بسیار متعصب و افراطی هستند. بنابراین صاحبان گاری با یكدیگر صحبت می كنند و اشاره می كنند كه این مرد روحانی را به دهكده خودشان ببرند و او را در آنجا بكشند و او را به جزای دشنامهایش برسانند.

در پی این تصمیم خطرناك، آنان در نیمه های راه وانمود می كنند كه گاری خراب شد، و اسب هم احتیاج به استراحت دارد و پیشنهاد می كنند كه آقای سید روحانی امشب را میهمان آنان در همین دهكده باشد، تا اینكه فردا صبح به دهكده ی سرودشت بروند. سید پیرمرد هم به ناچار می پذیرد و شب به منزل صاحبان گاری می رود.

در آنجا آنان نزد سید می نشینند و از هر بابی صحبت می كنند و سید هم غافل از همه جا با آنان هم سخن می شود. و در هر حال شام می آورند و سید شام می خورد و مقداری كه از شب می گذرد، آنان به سید می گویند جای خواب شما در اطاق مجاور آماده است، شما می توانید برای استراحت به آن اطاق بروید.

سپس صاحبان گاری كه سه نفر بوده اند، برمی خیزند و سید را به اطاق دیگر راهنمایی می كنند. درب اطاق باز می شود و سید وارد اطاق می شود، اما ناگهان می بیند



[ صفحه 358]



یك قبری را در آنجا كنده اند و آنان به سید می گویند: امشب جای شما در داخل این قبر است،ای كافر مرتد و ای دشمن شیخین...! و بعد چند مشت و لگد به او می زنند و دست و پای او را می گیرند و داخل آن قبر می اندازند.

حالا بقیه ی داستان را از زبان سید بشنویم. سید می گوید:

وقتی كه مرا به آن اطاق بردند و در برابر قبر قرار دادند و دست و پای مرا گرفتند تا به داخل قبر بیندازند، من اشك در چشمانم حلقه زد و با خودم خطاب به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام گفتم:

- یا اباالفضل العباس! این به كرم و بزرگواری تو نمی آید، كه من پیرمرد دل خسته، زن و بچه ی خودم را رها كنم بیایم برای تو روضه بخوانم و ذكر مصیبت كنم، آن وقت تو بگذاری كه این جماعت این طور از من پذیرایی كنند و مرا زنده به گور كنند! حاشا و كلا از كرم شما خانواده! یا اباالفضل العباس، یا قمر بنی هاشم علیه السلام خود دانی و خدای خود.

آقای سید می گوید: آنها دست و پای مرا گرفتند و مشتی هم به دهان من كوبیدند و مرا محكم به درون قبر انداختند و دیگر نفهمیدم چطور شد؟

تا اینكه یك وقت دیدم چشمهایم باز شد و مشاهده كردم كه - خداوندا! - روی یك تخت خوابیده ام. لباس سبز و یا آبی بر تن دارم، در درون اطاقی و یك دو تا پرستار زن هم در كنارم هستند! از این وضع، بسیار بسیار تعجب كردم، و نمی دانستم زنده هستم و یا مرده ام؟ به یكی از آن پرستارها گفتم: اینجا كجا است، و چرا مرا به اینجا آورده اند؟!

آن پرستار گفت: آقا سید، شما در آنجا چكار می كردید؟! در آن دهكده زلزله شده است و كل مردم آن دهكده، همه و همه تلف شده اند، مگر شما كه به طور معجزه آسایی زنده مانده اید.

بعد من، آهسته آهسته، داستان آن صاحبان گاری به یادم آمد و ماجرا را برای آنان نقل كردم و گفتم: آنان مرا در قبری كه كنده بودند، انداختند و دیگر نمی دانم چطور شد، ولی فقط یادم هست كه گفتم: یا اباالفضل العباس علیه السلام.

آنان كه دور من جمع شده بودند، گفتند: در همان اطاق و در همان لحظه زلزله



[ صفحه 359]



شده بود و سقف اطاق پایین آمده بود و اهل آن خانه و همه ی اهل آن دهكده هلاك شده بودند، مگر تو كه ما تعجب كردیم تو چطور زنده مانده ای؟! یقینا حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام نجاتت داده و آن دهكده با خاك یكسان شده است.

آن آقا سید كه متأسفانه من اسمش را فراموش كرده ام گفته بود: اهل آن بیمارستان از شنیدن این واقعه بسیار در شگفت شدند و همه از این داستان به گریه افتادند، و داستان من شهره ی آفاق شد.

بعد آقای روشن گفت: فلانی، این واقعه هم در شب اول ماه بوده است، این هم شاهد دیگری است به صحت نظریات شما در مورد زلزله.

بنده تفصیل این داستان را در یادداشتهای خودم نوشته ام كه متأسفانه پیدا نشد، لیكن چون جناب حجةالاسلام آقای خلخالی از بنده خواستند كه این نكته را به رشته ی تحریر درآورم امتثال امر نمودم. خداوند به ایشان اجر بدهد والله ولی التوفیق.

سید ابوالفتح دعوتی

27 / 5 / 76

مناسب است در اینجا شعری از شاعر اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام حجةالاسلام شیخ محمدتقی تبریزی (نیر) (ره) بیاوریم:

لطف كن ای یوسف آل رسول



شیر یزدان، چشم خونین باز كرد

با حبیب خویش، شرح راز كرد



گفت:ای بر عالم امكان، امیر!

خاك و خون از پیش چشمم بازگیر



بو [1] كه چشمی بازدارم سوی تو

وقت رفتن، سیر بینم روی تو



عذرها دارم من ای دریای جود!

كه دو دستی بیش، در دستم نبود!



لطف كن ای یوسف آل رسول!

این بضاعت كن ز اخوانت، قبول



گفت: خوش باش ای سلیل مرتضی

دست، دست توست در روز جزا



دل قوی دار ای مه پیمان درست

كه ذخیره ی محشر من، دست توست



چون به محشر، دوزخ آید در زفیر

این دو دست صد آدمی را دستگیر





[ صفحه 360]




[1] باشد.